نمی دانم
آلزایـمر بودی یا عـشق؟
از روزی کـه مبتلایت شدم
خودم را
از یــاد بردم
تمام حرفهــای ناگفته ی من دیــوانه ؛
همین سکوتــی است،
کــه می شنوی...
گاهــي فکـر ميکنم کــار تـــو ســـــخــــت تراز مـــن است !!
مـن يـــــک دنـــيا دوستت دارم …
و تو زير بـار اين همــــه عشـــق قــــد خـم نميکني...
هر روز برایش مینویسم و انتظار میکشــم ...
اما رهگذران گمان میکنن واقعـــا دیوانــه ام ،
دلــم میخواهد داد بزنم که من دیوانــه نیستم
من فقط منتظــــرم...
چقدر این قصه تلـــخ است ...
منتظر کسی باشی که
هیــچ وقت
فکر آمـــدن نیست!
به یـــادگار ساعتــی بر دستم بست
تا یــادم نرود
چــقـــدر زمــــان بــایـــد بــگــذرد . . .
تــا یــڪـی مـــثـل او . . .
دوبـــاره عــاشـــق یــڪـی مــثـل من دیوانــه شـود . . .
به من شلیک کــن؛
قبل از آنکه به دیگــری بگویی؛
دوستت دارم ...!
مثل کشیدن کبریت در باد
من که به معجزه ی عشق ایمــان دارم
می کشم آخرین دانه ی کبریتم را در باد
هر چه بــــــادا بــــــــــاد!