فصل عــوض میشود ...
جای آلـو را خــرمالو میگیرد
جای دلتنگــی را،
دلتنگــــــــی
اگر امشب به معشوقت رسیدی
خدا را در میان اشک دیدی
کمی هم نزد او یادی ز ما کن
کمی هم جای ما او را صدا کن
بگو یا رب فلانی رو سیاه است
دو دستش خالی و غرق گناه است
کمی هم من دیوانــه را دعـــا کن ...
تا لحظــه شکست
به خـــدا ایمــان داشته باشید...
خواهی دید که آن لحظه هــرگز نخواهد رسید . . .
تو در کدام ثانیــه می آیی
بگو ساعتها را
در همان لحظه نگــه دارم
میخواهم
سیر تماشایت کنم
صف می کشند دلتنگــی های من،
چون دانـــه های تسبیح به نـــخ کشید شده...
چقدر بگـــردانم دانــه ها را،
تا تــــو بیایــی . . ؟!
دلتنگـــی هایم را نشاندم روی دوش بــادبادک
و فرستادمشان به آسمــان...
بــــاران می بــارد!
کور شود هرانکه...
چشم دیدن
عشــــقمان
و نوشتن دلنوشتــه هایم را برایـــت نداشت...
همه چیز تمـــام شد...
در این تابستان
که بـــارانی در کار نیست !!!
پس چرا من
خیس یـــاد توام ؟