خــواهش میکنم از پیش او نـــرو...
هیـــــچ کــــس
طاقتـــی که من دیـــوانــه داشتم را ندارد...
سال ها بعد
یاد تـــو از خاطرم خواهد گذشت...
و نخواهم دانست کجـــایی اما
آرزوی من برای خوشبختی تـــو
تــو را در بر خواهد گرفت
و احساس خواهی کرد
اندکی شادتری و اندکی خوشبخت تری
و نخواهی دانست چرا...
دیگر خسته شدم از تـــو نوشتن
دیگر میدانم نمی آیی
چقدر حس تلخیست،
این حس دیوانگــــــی...
دوره ی سعدی و حافظ
صحبت از زلــف تو بود
نوبت دوران من شد،
روسری ســر کرده ای؟؟؟
سیگـــار را با هیچ چیــــز عوض نمیکنم
برگــــرد
ثابت کن دروغ میگویـــم...
عروسیمان خوب برگذار شد...
حالا در خــانه خودمان نشسته ایم و این
اولین شب آرامش مــاست ...
این دلنوشته را از دست ندهید
خواستم به او بگــویم دوستت دارم
از او پرسیدم
مهم تر از دوست داشتن در زندگی چیست؟؟
گفت پـــــول
دیگـــر زبانـــم بند آمد...