تلخی این روزهایم را ببخشید ...
دیگــــر
قندی در دلــــم آب نمی شود ...
امروز رفتنیم...
مســـافرم
و این سفر برایم هیچ ندارد ...
مگر چند عکس یادگـــاری ،
بدون تــــو ...
خورشید هم خیانت میکند این روزها...
صبح ها دیـــرتر می آید ،
و عصـــرها زود میرود !
کمی دورتر بایست !
من دیوانه تر از آنم
که بی هــوا در آغوشــت نگیرم ...
به سیم آخـــر
ســـاز میزنم امشب...!
به کـــوری چشم دنیـــا ،
که ساز مخـــالف میزند با من ...!
و تــازه میفهمم
که بـــرف خستگی خـــداست ...
آنقدر که حـــس میکنی ،
پاکنش را برداشته و میکــشد ،
روی نام مــن ... روی تمــام خیابان ها...
خــــاطره ها...!
گـــــاهی
نگــاهــی سرد ،
روی زمستـــان را هم کـــم میکند ...!
تـــو را خودم چشــم زدم
بس که نوشتمت میان دلنوشتــه هایم
بی آنکه اسفند بچرخـانم دور واژه ها
تو را خودم چشـــم زدم
مــیدانم ...!